من و دایی
دیروز دایی عباس با زنش اومدن خونمون ...
گفته باشم که این قسمت دارای بد آموزی است ...
نگید نگفتم ها ...
دایی عباس از من خیلی بدش میاد ...!!
برعکس من ... که خیلی دو سش دارم ...
اما اون همیشه پیش بقیه منو زایع می کرد ...
اییییییییییییییییس ...
لیلا پیشم نشسته وقلط املاییمو می گیره ...
هی میگه ..زایع ... نه .. ضایع !!
.. قلط ... نه ... غلط ...
تازه با صدای بلند میگفت ...
و با این کارش بهونه دست دایی عباس داد ...
دایی منو صدا زد ... وقتی رفتم پذیرایی ... با مسخره گفت :
دختره یه بی سواد !!
تو کی آدم میشی ؟
منم زدم زیر گریه ... خاله مهناز اومد منو ناز کرد بعد بوسید ...
دایی همیشه کفش اسپرت پا می کرد و ...
یواشکی رفتم تو حیاط و نخ کفشای دایی رو به هم گره زدم ....
صدای خداحافظی و شب بخیر دایی بلند شد ...
دایی با عجله کفشاشو پا کرد و ....
خدا بهم رحم کرد ... اگه دایی با کله به موزاییکهای حیا ط می خورد ...
اون وقت من دایی به این خوبی از کجا می اوردم ...
چشمتون روز بد نبینه ...