داستان...
به نام خدا...
دوتا خواهر و برادر بودن که همیشه خدا باهم دعوا می کردن...
همینطور علکی سر هیچ وپوچ ...
حتی پدر و مادرشون هم از دست اونا کلافه شده بودن...!
تا اینکه یکی از روزها ...
دختر کوچولو مریض شد...
واسیر تختخواب ..برادر دختر خیلی ناراحت شده بود ...
نه برای مریضی خواهرش ...فقد برای اینکه کسی نبود که باهاش دعوا کنه ...
گمگم پسر کوچولو هم مریض شد...
پدر ومادر بچه ها از اینکه خونه آروم شده بود ودیگه دعوا وسرو صدایی تو کار نبودنفس راحتی کشیدن.
به مرور زمان اونا هم حس کردن که توی زندگیشون چیزی کم دارن...
وقتی دکتر گفت : که دخترک باید عمل جراحی بشه ! و اونا هرچه سریعتر باید یه کلیه برای دخترشون پیدا کنن ...
تا اونو از مرگ نجات بدن...
اما پدر ومادر پولی برای خرید کلیه نداشتن...
خونه شده بود صوت وکور دیگه خنده و دعواهای بچه ها شنیده نمی شدتا اینکه...
یه روز صبح دکتر بیمارستان به اونا زنگ زد وگفت که یه نفر پیدا شده که حاضره یکی از کلیه هاشو مجانی به دختر
کوچولو اهدا کنه...
پدر و مادر با عجله دختر کوچولو رو یه بیمارستان بردن...وهر جی دنبال پسر کوچولو گشتند خبری ازش نبود...
پدر و مادر عجله زیادی داشتند که ببینن کسی که حاضر شده از کلیه هاش بگذره و مفت و مجانی در اختیار دخترشون
بزاره کیه...!
وختی که دکتر از اتاق عمل بیرون اومد وخبر موفق بودن کارش وسلامتی بیمارش رو داد...
پدر و مادر فقط منتظر بودن ببینن که فرشته نجات دخترشون که بوده...
دکتر هم اونارو به اتاقی که نجات دهنده دختر توی اون بستر شده بود برد....
بله عزیزان فرشته نجات کسی نبود جز....
برادر دختر کوچک که حاضر شده بود با به خطر انداختن جونش خواهر عزیزش رو نجات بده.