عشق تاب بازی
یادش بخیر !!!
چه روزای خوبی بود .
می رفتیم خونه بابا بزرگ تاب بازی ...
تا اینکه یکی از همون روزا که تاب بازی می کردیم ...
تخسیر من که نبود که !
به افسانه گفتم : من از بلندی نمی ترسم ، خوب ؟
اونم تا می تونست منو تند تند هول داد ...
هر کاری کردم که جلوی افتادنمو بگیرم نشد ! خوب ؟
هیچی دیگه ، از اون آسمون افتادم پایین ! و ...
اگه با با بزرگ به دادم نمی رسید ،
دور از جون شما ، من الان سینه قبرستون بودم .
و بابایی منو تا آخر عمر از تاب بازی محروم کرد ...
از اون روز تا الان حسرت یه تاب بازی هیجانی تو دلم مونده .