سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ملوسک من

ملوسک من
میگم مامان بیا ازم املا بگیر ...!
مامان میگه یه لحظه وایسا لباسا رو بندازم رو تناب
نیم ساعت شد خبری از مامانی نبود...
دوباره صدا زدم مااااااااااااااااااااااامان
دوباره گفت اومدم دخترم فقط یه دقیقه لباسای باباتو اتو بزنم ...
شد یکساعت ...
مــــــن  ، مـــــــــــــــامـــــــــــــــــــان
مامان : اومدم جانم اومدم ....
سکینه خانم دم دره ببینم چیکار داره ...
داشتم دغ میکردم آخه چقد بگم ..... یه دفه چشم افتاد به ملوسک که تو حیاط داشت بازی میکرد...
مامانی بر عکس من از ملوسک بدش می اومد ! میگفت کثیفه ...
من عاشق ملوسک بودم آخه اون تنها همبازیم تو خونه بود!
حتی بعضی وختا من وملوسک همدردی میکردیم!!!
ملوسک تا چشش به من افتاد پرسید " ها ... الاهه چی شده "؟
بهش گفته بودم که من از اسم الاهه بدم میادا گوش نمی ده !
کاریش داشتم و اگر نه .......
ملوسکو بردم تو اتاقم و بهش گفتم ازم املا بگیره...
طفلکی هیچی نگفت ....
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقد
روز بعدش بدون کتاب رفتم مدرسه ! آخه ملوسک همه برگه های کتابمو پاره پوره کرده...

" نویسنده : سید حمید موسوی فرد "